شعرمحرم

شعر امروز

حضرت ماه
ماه و خورشید سراسر به تماشا آمد
گوییا رایحه ی حضرت مولا آمد
آسمان فرش شد و زیر سم اسبش ریخت
عرشیان همهمه کردند که : سـقا آمد ...!

«آب از هیبت عباسی او می لرزید »
که چرا در پی رودی ، خود دریا آمد ؟
چشم در چشم فرات است و دلش در خیمه
یاد آن دم که رقیه به تمنا آمد
¤ ¤ ¤
این که خود تشنه ولی جرعه ای از آب نخورد
تا ابد در نظر عشق ، معما آمد !
دست و مشک و علم افتاد ، ولیکن سقا
سربلند است در آن لحظه که زهـرا آمد ...
حسین دهلوی

  http://www.kayhannews.ir/image/top.gif

گوشه ای از نی نوا

گودال قتلگاه ... گل و بوی پیرهن
در جست وجوی یوسف زیبای بی کفن
پیداست آه ... منظری از ماه چاک چاک
خورشید رنگ باخته و تکّه تکّه تن
گرگی نشسته بر تن خورشید و می درد
شال و عبا و پیرهن سرخ آن بدن
گفتند : رستخیز عظیمی است نی نوا ...
نه ... رستخیز گوشه ای از نی نوای زن
تاریک می شود همه جا ... بی کس و غریب
سخت است هم علی شدن و هم حسن شدن
ای ماه سرخ! سر بزن از پشت نیزه ها
ای چاک چاک ماه! کجایی حسین من؟
قرآن بخوان که بشنوم آوای هفت بند
ای آیه مقطعه ، با آن لب و دهن
افتاده عکس ماه ، لب گودی و زنی
در جست وجوی یوسف زهرای بی کفن ...
مریم سقلاطونی

  http://www.kayhannews.ir/image/top.gif

دو شعربرای علی اصغر علیه السّلام
سرباز شش ماهه ی کربلا

شیر و شربت
مردم این جا شیر و شربت می دهند
توی سینی با محبّت می دهند
کربلا اصلاً چنین صحبت نبود
صحبت این شیر و آن شربت نبود
حرمله ، آن جا به جای ظرف شیر
داشت در دستان خود صد شعله تیر
تا گلوی اصغر بی تاب سوخت
حرمله، بر آن گلو یک تیر دوخت
ای خدای من فغان و آه و درد
تیر خشم آمد گلو را پاره کرد
ای حسین! آقای خوبان تسلیت
دیده های زار و گریان! تسلیت

پرواز

گفتند گلوی اصغرت را
شش ماهه رسیده نوبرت را
آنجا که شکوفه بود و طوفان
آن صحنه ی نابرابرت را
وقتی که به گوش خلق خواندی
آوای زلال کوثرت را
پرواز بلند تیر می دید
پرپر شدن کبوترت را
در سینه ی غنچه ها نشاندی
لبخند قشنگ آخرت را
محمد عزیزی (نسیم)

  http://www.kayhannews.ir/image/top.gif

دلم را میان قافله ات جا گذاشته ام

صدا می آید ، صدای پای تو .
دلم را در میان قافله ات جا گذاشته ام و در لا بلای خیمه های دور از تو گرفتارم .
کی به مسیر ما می رسی تا از همین ابتدای جاده راه بیابان در پیش گیرم؟
درگیرم با خودم ،با احساسم مانده ام میان این درگیری . نمی دانم چه بگویم.
زبانم قفل می شود و مجرای اشک تنها راهگشای زبان قفل شده من است.
چگونه شرح دهم قدم به قدم با عشق آمدن هایت را.
به کجا می روی با این شتاب.
تو مرا مشغول خود کردی ، چه کسی تو را به خود مشغول ساخته که این چنین باشتاب به مقصد می روی؟
سال ها می گذرد و من هنوز حیرانم که با تو چه کرده آن معشوق ازلی که تو را این گونه به سوی خویش کشانده و هنوز پاسخی نیافتم . سخت است راه رسیدن.
باید از هر عزیزی گذشت برای دیدار محبوب .
این را از تو آموختم. خورشید بی امان می سوزد و آسمان نگاهش را به تو و همراهانت دوخته است .
امروز از سخاوت ابرها خبری نیست و باد گه گاه تنها گرما را به ارمغان می آورد.
همه چیز دست در دست هم داده اند تا سختی راه را بیفزایند بی خبر از آنچه در دل تو می گذرد و بی خبر از تمام اتفاقات .
بیابان بزرگ است و رودی در همین نزدیکی هاست برای سیراب شدن.
یارانت تشنه اند و تو امروز از خورشید دست و دلباز تری.مشک های آب را برای که می آوری؟
و حالا اسارت ،در بیابان رسیدن .تو در یک سو آماده ای و سیاهه هایی در سویی دیگر.
تو با دل آمدی آن ها با تیرو کمان. نقش دفترهای خاطراتمان
را وام دار نقش تو ایم که بر صفحه ی احساسمان زدی .
گویی تمام نگاه آسمان و زمین به سوی توست.
ستیزی است میان حق و باطل .نیزه و شمشیر ،یعنی شروع برای مبارزه.دلم از همین ابتدا گواهی می دهد که تو تنها برنده این دیداری و شکی نیست به این احساس خوب.چشمانم را ببندم یا نه؟ می دانم که برنده ای، اما تاب لحظه ای افتادنت را هم ندارم. پس چشم هایم را بسته ام.
کمی می گذرد و تو لحظه به لحظه به دیدار محبوبت نزدیک تر می شوی.
رسیده ای به همان چه او گفته .
تو دانستی که چه گونه انتظارت را می کشد که این گونه از خود بی خود شدی.
گرمای هوا را نمی توان انکار کرد و تشنگی امان را می برد.
آب نایاب ترین ماده حیات شده و رود دورترین جا برای رسیدن و باران آرزویی دست نایافتنی و بزرگ.
اشک تنها راه چاره ی تنهایی و فریاد تنها صدایی که به گوش می رسد.
دوباره مرور می کنم خاطرات گذشته را.
اما باز هم نمی فهمم این همه شور و سرمستی ات را.
و سر انجام حق برنده نبردگردید ؛همان گونه که دلم گواهی داده بود .
تو رفتی با تمام عزیزانت به دیدار محبوب ازلی.
این را از تو آموختم، در نهایت سختی نیز می توان عشق بازی کرد.

  http://www.kayhannews.ir/image/top.gif

ژرفای آموزه ها

ترجمه: جواد نعیمی
مدت ها بود که آوای پرسشی در ذهنم طنین می افکند. سرانجام از حکیمی پرسیدم: «به راستی چه چیزی بیش از همه، انسان را نگران می سازد؟»
حکیم سری تکان داد و گفت: آدمی از کودک بودن خویش دل گیر شده و دوست می دارد با شتاب بزرگ شود و هنگامی که بدین خواسته خود، دست یافت؛ آرزو می کند دوباره به کودکی بازگردد! او سلامتی خویشتن را از دست می دهد تا ثروت بیندوزد، پس آن گاه همان ثروت را باز پس می دهد تا سلامتی خود را به دست آورد! انسان، همواره به آینده خویش می اندیشد؛ حال آن که دوران کنونی خود را به دست فراموشی می سپارد و بدین سان نه در حال زیست می کند و نه در آینده! چنان زندگی می کند که گویا هرگز نمی میرد و چنان می میرد که انگار هرگز زندگی نکرده است!
چند لحظه سکوت کردم، آن گاه پرسیدم: «انسان چه درس هایی را باید برای زندگی کردن بیاموزد؟»
حکیم آهی کشید و پاسخ داد:
باید بیاموزد که نمی تواند کسی را ناچار به دوست داشتن خویش کند، اما می تواند چنان باشد که پیوسته خود را دوست بدارد.
باید بیاموزد که خود را با دیگران مقایسه نکند.
باید چشم پوشی [از اشتباه های دیگران] و گذشت کردن را بیاموزد و تجربه کند.
باید فرا بگیرد که می تواند در چند دقیقه به کسی که دوستش می دارد، زخم بزند! حال آن که مداوای آن جراحت، سال های سال به درازا خواهد کشید.
آدمی هم چنین باید بیاموزد که انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد، بلکه کسی است که بیش تر قناعت بورزد و کم تر بخواهد.
باید بیاموزد که همواره کسانی هستند که به راستی دوستش دارند، اما دانایی یا توانایی ابراز و اظهار آن را ندارند.
باید بیاموزد که ممکن است دو نفر به یک چیز بنگرند، اما آن را دوگونه ببینند. نیز باید بیاموزد که تنها گذشت نسبت به دیگران کافی نیست، بلکه باید نسبت به خویشتن خویش هم با گذشت باشد...
از پاسخ های زیبا و ژرف حکیم خرسند شدم و فروتنانه از او سپاسگزاری کردم.

  http://www.kayhannews.ir/image/top.gif

داستانی از بخل و خساست در قرآن مجید صاحبان باغ

داستانی عبرت انگیز در سوره ی قلم به نام اصحاب الجنه (صاحبان باغ) آمده است. چند نفر از کشاورزان ثروتمند پدری خیر و نیکوکار داشتند که دارای باغی سبز و خرم بود و همه ساله کارش این بود که در هنگام میوه چینی، فقرا و مساکین را از محصول باغ بهره مند می ساخت و سپس مصرف سالانه ی خود را برداشت می کرد.
این عمل هم چنان ادامه داشت تا جایی که فقرا و مساکین روز شماری می کردند تا این موسم برسد. همان گونه که ذکر شد این مرد خیر این گونه رفتار می کرد؛ چرا که خود را شریک و سهیم فقرا می دانست. عاقبت وقتی این مرد بزرگ و دارای سعه ی صدر، دار فانی را وداع گفت، بعضی از فرزندانش که دارای صفت زشت خست و بخل بودند، بقیه ی وراث را هم تحریک کرده و گفتند: ما عائله مندیم و خود به محصول باغ نیازمندتریم. در نتیجه با هم تصمیم گرفتند تمام مستمندان را که هر ساله از محصول باغ بهره مند می شدند، محروم سازند. خداوند می فرماید: آنان هم قسم شدند که صبح گاه میوه را بچینند؛ یعنی همه را خود بردارند؛ و هیچ استثناء نکردند.
شواهد نشان می دهد خودشان آن چنان هم نیازمند نبودند بلکه به علت بخل این کار را کردند و حتی موقع تصمیم گیری و یا رفتن، انشاءالله هم نگفتند.
خداوند هم از این حرکت آنان خوشش نیامد؛ از این رو شبانگاه که همه ی آن ها خواب بودند، و بلایی بر سر این باغ فرود آمد و همچون صاعقه ای تمام آن را سوزاند و چیزی جز مشتی زغال و خاکستر سیاه باقی نماند.
فرزندان، صبح گاه طبق قرار قبلی هم دیگر را صدا زدند؛ و گفتند که اگر می خواهید میوه ی بستان را بچینید برخیزید تا به باغستان برویم. صبح گاه آماده شدند و به سوی باغ حرکت کردند؛ در حالی که آهسته با هم سخن می گفتند: که مواظب باشید حتی یک فقیر هم داخل باغ نشود. چنان آهسته صحبت می کردند که کسی صدای آن ها را نشنود. (1)
چنین به نظر می رسد که به خاطر سابقه ی همه ساله ی عمل خیر پدر، جمعی از مساکین و فقرا چشم به راه بودند که میوه چینی شروع شود و آن ها هم به نوا برسند؛ لذا این فرزندان ناخلف چنان مخفیانه حرکت کردند که هیچ کس احتمال ندهد. و به این ترتیب صبح گاهان با چنین قصدی به سوی باغ، آن هم با عزم خودداری از بخشش به مستمندان حرکت کردند؛ زیرا از خواهش مستمندان عصبانی بودند؛ لیکن وقتی وارد باغ شدند، تعجب کردند و گفتند شاید ما راه را گم کرده ایم و عوضی آمده ایم. سپس متوجه شدند، بلایی باغ را درهم نوردیده و هیچ چیز باقی نمانده است.
پی نوشت ها:
سوره ی قلم؛ آیه های 17 تا 241
منبع : بخش کودک و نوجوان تبیان

  http://www.kayhannews.ir/image/top.gif

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد